یادته بهم گفتی:
هر وقت خواستی گریه کنی
برو زیر بارون که نکنه نامردی
اشکاتو ببینه و بهت بخنده..
گفتم:اگه بارون نیومدچی؟
گفتی:اگه چشات بباره
آسمون گریه اش میگیره..
گفتم:یه خواهشی دارم ازت
وقتی آسمون چشام خواست
بباره تنهام نذار؛گفتی:به چشم
حالا من دارم گریه میکنم و
آسمون نمیباره
توهم اون دور وایستادی و
داری بهم می خندی…..
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مراشناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ، این لبان من این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری ، چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا
روزگار روزگاریست
پر از ای كاش ها…
ای كاش میشد
كه فقط یك بار دیگر
نگاهت را به چشمانم
قرض بدهی…
ای كاش میشد
كه فقط یك بار دیگر
صدایت را به گوش هایم
برسانی…
ای كاش میشد
كه فقط یك بار دیگر
بوی عطر یاس گونه ات را
به مشامم برسانی…
چه فایده كه دیگر
نه نگاهت را میبینم
نه صدایت را میشنوم
و نه بوی عطر تو را حس میكنم…
تو رفتی و هنوز
صدای قدم های غمبارت در گوشم است…
گذشته ها گذشت
و تصویری نمایان گشت
كه فردا را نشانم داد….
تصویر نشان میداد
دست های بهم رسیده را
قلب های بخیه خورده را
تصویر نشان میداد
گذشت را
بخشش را
مهربانی را
در چشمهایت…
تصویر نشان میداد
آینده را
زیبایی را
و دوستی را…
دوستی تا ابد پایدار را….
تصویر نشان میداد
من را و
تو را….
ای کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود!
ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم
نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم !
ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم !
ایکاش کودک بودم تا تنها نگرانی زندگی ام شکستن نوک مدادم بود !
ای کاش کودک بودم که هیج وقت عاشق نمیشدم !
خدایا ای کاش کودک بودم !
فقط یک پیک از شراب نگاهت خوردم
چند ساله بودند این چشمانت ؟!
عمری گذشت و
هنوز وقتی به چشمانت نگاه می کنم
تلو تلو می خورم
هرگز آرزو نکرده ام
يک ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ايستاده ام
با تنم که مثل ساقه ی گياه
باد و آفتاب و آب را
ميمکد که زندگی کند …
مثل کبریت کشیدن درباد…دیدنت دشواراست…
من که به معجزه عشق ایمان دارم…
میکشم آخرین دانه ی کبریتم رادرباد!…
هرچه باداباد!…
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم.
شنیده ام این روز ها زیاد میخندی!!خوشحالی!خوشبختی!
و عاشقی…
خوشحال باش و آسوده! من اینجا به جات رنج این را میکشم که چرا روزگار به من و تو حتی یک شانس هم نداد! تا خیالم به این خوش باشد که حد اقل اگر مرا روزی جایی دیدی بشناسی! که حد اقل یک بار فقط یک بار مرا دیده باشی!
پس بی من یا با من هر کجا که هستی بخند که به همین خنده هایت زنده ام!