چشمانش ،شايد…
معنى موج را آموخت به چشمانم!
شايد آنروز بود که فهميدم
نميشود غرق نشد در عمق آن آبى
چه با قايق،چه بى آن!!
هر روز و هر روز ميشود حس کرد بوى شن را بى کمى ترديد!
ميشود سرمست شد از صوت پر حسش!
ميشود فهميد که او درياست!
ميشود فهميد. . .
ساعتها زیر دوش می نشینی به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری
ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی!
ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!
شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!
تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست…
عزيزم من نگاه تو را شعر می کنم و تو
شعر مرا نگاه می کنی
بازی عجیبی ست
شعر نگاه تو
روی قافیه های دلم می نشیند
و زبانم
این دیوانگی را می سراید
تو را به این نگاه عاشقانه قسم
به این تپش پر اضطراب که بر جانم می کوبد
به این امید که در قلبم جوانه می زند
تو را به تمامی عشق قسم
شعر چشمانت را از من مگیر
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت
،
دریا دزد کفشهای من
…مردی که ازدریاماهی گرفته بود ،روی ماسه ها نوشت
.دریا سخاوتمندترین سفره هستی
موج آمد و جملات را با خود شست …..
تنها برای من این پیام را گذاشت که
برداشتهای دیگران در مورد خودت را ،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی
وقتي دلم به سمت تو مايل نميشود
بايد بگويم اسم دلم ، دل نميشود
ديوانهام بخوان که به عقلم نياورند
ديوانهي تو است که عاقل نميشود
تکليف پاي عابران چيست؟ آيهاي
از آسمان فاصله نازل نميشود
خط ميزنم غبار هوا را که بنگرم
آيا کسي زِ پنجره داخل نميشود؟
ميخواستم رها شوم از عاشقانهها
ديدم که در نگاه تو حاصل نميشود
تا نيستي تمام غزلها معلّق اند
اين شعر مدتيست که کامل نميشود
برای دوباره نفس هایت که بی بهانه منتظرم…
برای تو…
برای راه من و تو…
برای بی من ماندنت…برای بی تو ماندنم…
برای خاطره ها…
برای عشق دلواپسم…برای تنهایی…
اینجا آخر خط رویاهانیست…
این صفحه خط هایش را برای جدایی ها آذین نساخته…
بی تو ….!
#
آدم هـا می آینـد …زنـدگی می کننـد…
می میـرنـد و می رونـد …
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای…
مانند پرنده ای باش که روی شاخه سست وضعیف لحظه ای می نشیند
و آواز می خواند
و احساس سرما می کند شاخه می لرزد
به آواز خواندن خود ادامه می دهد ولی با این حال
زیرا مطمئن است
که بال و پر دارد
كفش هايم را به جاده می سپارم
و عبور می كنم
از همه ی خاطره هايمان . . .
از همه ی دلتنگی هايم . . .
و با او می روم
تا هركجا كه بخواهد !
بی خيال ِ اين همه دوست داشتن ِ من . . .
بی خيال ِ اين همه بيخيالی ِ تو. . .
بی خيال ِ تو!
بگذار مقصد ،
هر كجا كه می خواهد، باشد
آه سهراب عزیز!
دوست دارم بروم اما حیف،
قایقم کاغذی است
کاغذی بی بنیاد، که دلش خط خطی است.
با چنین قایقی از ریشه تهی
به کجا باید رفت؟
تا کجا باید رفت؟
چاره چیست؟
منتظر می مانم
منتظر تا روزی که بسازم از نو قایقی را
و به آب اندازم
آن زمان است که فریاد زنم:
قایقم کشتی نوح مقصدم کعبه و نور