سراغم را از کلاغ بام خانه ات نگیر
که حقیقت بودنم را به تکه پنیری می فروشد
ولی نه!
زندگی این کلاغ هم ماشینی شده است ،
دیگر پنیر نمی خواهد!
پیتزامی خواهد……..!!!!؟؟؟؟
هنوزحکایت همان غزل است
که بااشک بدرقه
نشستن راه رابه تماشای
رسیدن وهرگزنرسیدن توست
ای مسافر روشنی وآفتاب !
هرچند حکایت تکرار شبانه هایم
حکایت بارش بوسه ومهتاب است
دربسترتنهایی!!!!!
تمامی راه را با تو بودم
تمام اسکله ها
باران ها
بادها،
تمامی راه را با تو بودم
وقتی که چون پرنده ای تبعیدی
زمین را ترک می گفتم و
بالی با من نبود،
وقتی که در اشکم، چون شمعی فرو می رفتم و
مومیائی شده
خاموش می شدم،…
تمام طول سفر کنار تو گام می زدم
کجا بودی تو؟
مدت هاست تنها چیزی که مرا یاد ِ تو می اندازد
طعنه های دیگران است !
شاید اگر این " دیگران " نبودند ،
تو
زودتر از اینها
برای من ، مـُرده بودی ...