دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
رویای ”تو” مقابل ”من” گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای ”من” مقابل ”تو” – تو که نیستی! -
] دکتر بلند شد . . . و مرا روی تخت بست [
دارم یواش واش . . . که از هوش می ...رَ...رَ...
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!
یا علم یا که عقل . . . و یا یک خدای خوب . . .
_"باید چکار کرد تو را هیچی پرست؟ "
من از ... کمک! ... همیشه ... کمک! ... خسته تر ... کمک!
] مامان یواش آمد و پهلوی من نشست [
_ ”با احتیاط حمل شود که شکستنیـ….”
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!
آخرین تفکرات عقل بیدارمن می گوید :
جنون نزدیک است
وفلسفه ی مجنون من منطق عقل را روسیاه خواهد کرد
آن روز که من کودکانه بر فراز دنیا می رفتم خاک به من خندید
وگام های مرا کوچک دید
چرا که هر گام دوره ای از چرخ دنیا را می پیمودم
سیب مخموری که از آن مست شدم را فاسد خواند
وبر فساد میوه ام نفرین کرد
منطق دنیا عشق مرا جنون خواند
وجنون مرا در بند کرد
منطق دنیا ارزش هیچ فلسفه ای را نداشت....
یکی بود یکی نبود..
هرکی بود غریبه بود...
از دلم خبر نداشت..
که تورو از دلم ربود..
هرکی بود هرچی که داشت..
قد من عاشق نبود..
واسه چشمای سیات..
بخدا لایق نبود..
گول نگاشو خوردم و..
دلم رو بستم به چشاش..
دیوونه بودم مثله شمع..
یه عمری آب شدم به پاش..
بعد یه عمر آزگار..
عشق منو گذاشت کنار..
رفت پی یه عشق دیگه..
اونم سپرد به روزگار..ا
ز اولش هیچکی نبود..
هیچکی به دادم نرسید..
قصه من به سر رسید..
دلم به عشقش نرسید
دیوار باران باران خورده ایست از جنس چوب برای نوشتن…
یادگاری میماند از توروی این دیوار…
دلتنگی هایت را رویش حک کن…شاید سبک شوی و دنیابر تو لبخند بزند…
فقط وقتی میای تو یادت باشه دیگه تنها نیستی..ماهمه باتوییم…حتی این دیوار باران خورده ی چوبی…
فقط هنوز نميتوانم باور کنم که من زندگيت او شده!!
که چه خزه هايی در هم تنيده ای راه نفس ديوار چوبی عشقمان را بسته است…
ميدانی باورش بی برو برگرد خردم خواهد کرد…
و با ترک های ترميم نشدنی اش اين ديوار است که ميريزد
پس باورش نميکنم
خودت ميدانی که اين دروغ تنها چيزيست که دارم
تنها چيزيست که اين ديوار را استوار نگه داشته هنوز…
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود
با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود
جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود
قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود
حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
ببخش که برگ هایت را لگد کردم .
ببخش که مرگت را می بینم اما کاری از عهده ام بر نمی آید .
ببخش که چوب های خشکت را در آتش ;سوزاندم تا گرم شوم.
خاطرات زیادی با هم داشتیم ببخش ببخش که تو را رها می کنم
و به سراغ زمستان می روم … من رفیق نیمه راه نیستم این تقدیر تو است که، می میری!
و اما پاییز به من می گوید:
خداحافظ انسان، من نمی میرم در این دنیا من همیشه بوده ام و خواهم بود.
تو مرا ببخش که; یک بار دیگر رفتم و با رفتنم; یک پاییز دیگر از عمرت را با خود بردم.
من رفیق بدی نیستم این تقدیر تو است.!!!
دزديدن عروسک يک بچه
فقط دزديدن يک عروسک نيست!
دزديدن آرامش و امنيت او
دزديدن پشتيبان و دوست او
دزديدن خواب و بيدارى او
دزديدن دنياى اوست
ای غريبه!
ای کسى که به اين سرعت دنيايم را ويران کردی!
فقط يک خواهش
.
.
.
مراقب عروسکم باش!!!
رود چشم من خشک شده بود….
از حضور سرد تو…
از حضور بی نور تو…
از حضور بی حضور تو…
روزها پس روزها میگذرد
و من هنوز غرق آن روزی هستم
که چرا ،از حضور بی حضورت
لذت می بردم…؟!
گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس میگوید؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی، روی تو را
كاشكی میدیدم.
شانه بالا زدنت را،
– بی قید -
و تكان دادن دستت كه،
– مهم نیست زیاد-
و تكان دادن سر را كه ،
– عجیب! عاقبت مرد؟
افسوس
كاشكی میدیدم!
من به خود میگویم:
«چه كسی باور كرد
«جنگل جان مرا
«آتش عشق تو خاكستر كرد؟