عاشق شدم و در اتش این عشق خاکستر شدم
سوختم از بی وفایی ها همانند ققنوسی که برای زندگی دوباره میسوزد
اما من نه برای زندگی دوباره بلکه برای وصال یار سوختم
عاشق شدم همان قدر که هیچ کس عاشق من نشد
سوختم در این عشق همان قدر که کسی برای عشق من نسوخت
نمیدانستم عشق هم دروغ دارد عشقی که مایه حیات من بود
نمدانستم کسی که عشق و زندگی من است روزی مرا ترک خواهد کرد
او مرا ترک کرد و عشق او سبب ترک زندگی من شد
خداحافظ زندگی من ...!
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و ویرانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
عاشقی همیشه وصل نیست
اصل وصل نیست
عاشقی اینه که
از معشوق دور باشی
ازدلتنگی ناله وزاری کنی
اون ناز باشه وتونیاز
دراین شبهای دل تنگی که غم با من هم آغوشه
بجز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم دردآوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم وبیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
مهربانم
دیگر نگران تنهایی من نباش
این روزها
دل خوش به محبت غریبه ای هستم
و فانوسی که گهگاه تو برایم روشن می کنی
بیاندیش به بادبادک های بر باد رفته
و کوکانی که پشت چراغ های قرمز
به جای بادبادک معصومیتشان را به باد می دهند