حال خوب من
اس ام اس....پـ نـ پـ....خلاصه همه چی توشه

طفلک یتیم بود و با خانواده عموش زندگی میکرد .همیشه  کمبود محبت رو  میچشید. لباس

های نو که پسر عموش  تنش بود یا هدیه هاش  و جشن تولدهاش... همیشه کنج اتاقش تنهایی

با خودش خلوت میکرد. وقتی به پدر و مادر نیاز داشت اتاق های دیوار بهترین سنگ

صبورش بودن.  زمان میگذشت اما  خبری از محبت نبود . سعی داشت با پسر عموش 

رابطه قوی داشته باشه اما ...

بزرگ شد و رسید به سن 20 سالگی یک نوجوان  بدون هیچ دوست و رفیقی با هزار کمبود

که هیچ کدام گناه او نبود . با هزار بدبختی در سوپرمارکتی کاری پیدا کرده بود خیلی سخت

بود که از عموش اون 10 تومن پولو بگیره!

دختری دبیرستانی وارد شد با چهره ایی خیلی معصوم و زیبا . یک لحظه  نگاهش به نگاه 

دختر خیره شد. قلبش به شدت شروع به لرزیدن کرد . دختر  با حالتی خیلی دوست داشتنی تنها فقط یک لبخند به او زد ...


پ.ن: اگه ادمی رو دیدیم که احساس کردیم کمبودی داره سریع توهین




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم
در چشمانت خیره شوم...دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم
منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم
سر رو شونه هایت بگذارم...

از عشق تو.....از داشتن تو...اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش بگیرم
 
 
بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم
وبا تمام وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم 
 
 
اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

 

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت

که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما

غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم

تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرامتر از پلک تو را می بندم

در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد

از تو گر موج بگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم

این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

 




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

 

عاشق                           عاشق تر

 

 

نبود در تار و پودش           ديدي گفت عاشقه عاشق

 

 

@@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@@

 

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه ديدار اين خونه

 

فقط  خوابه ، تو كه رفتي هواي  خونه تب داره  ،  داره  از درو ديوارش غم

 

عشق تو مي باره ، دارم مي ميرم از بس غصه خوردم ،  بيا بر گرد تا ازعشقت

 

نمردم، همون كه فكر نمي كردي نمونده پيشت، ديدي رفت ودل ما رو سوزوندش

 

حيات خونه دل مي گه درخت ها همه خاموشن، به جاي كفتر و  گنجشك  كلاغاي

 

سياه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابيده  توي  دنياي خاموشي  ،   ديگه  ساعت رو

 

طاقچه شده كارش فراموشي  ،  شده كارش فراموشي  ،  ديگه  بارون  نمي

 

باره  اگر چه  ابر سياه  ،  تو كه  نيستي  توي  اين خونه ،   ديگه  آشفته

 

بازاريست  ،  تموم  گل ها  خشكيدن مثل خار بيابون ها ،  ديگه  از

 

رنگ  و رو رفته ، كوچه و خيابون ها ،،، من گفتم و يارم گفت

 

گفتيم و سفر كرديم،از دشت شقايق ها،با عشق گذركرديم

 

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداري، عشقو

 

به فراموشي ،چند روزه تو مي سپاري

 

گفتم كه تو مي دوني،سرخاك

 

تو مي ميرم ، ولي

 

تا لحظه مردن

 

نمي گيرم

دل از

 

تو





تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

قلبم را تقديمت مي كنم تا بداني بي رياترينم

 

اشكي براي اندوهت مي ريزم تا بداني بر احساس ترينم

 

شوق وصال حس غريبي ست

 

برايت ترسيم  مي كنم حس خوشبختي را تا بداني خوشبخت ترينم

 

موجي از عشق  را بر ساحل وجودت مي فرستم  تا بداني عاشق ترينم

و شعرم را تقديمت مي كنم  تا بداني كه دوستت دارم

 

 




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)


(این اثر مرکب است از غزل ،مثنوی،شعر نو ونثر مسجع ودکلمه)
در این دنیای پر غم ای خدایا ؛تو هستی یار من ای مهربانم ،من اینجا  بی توام تنهای تنها، اسیر ثروت و شهوت دنیا، جدایم کن تو از خواب سیاهم، صدای خفته ام در سینه بشنو:

وکیل من جوابم ده به گرمی                   که نتوان یافت دیگر بار سختی
چراغی سوی ماانداز شاید                     که  برگرددبه دامانت به سختی
کلبه ام سرد و خموش در درد و غم ها      به دربارم تو برگرد رنگ زردی
سکوت وهمهمه گرما وسرما                   تمام عمر بودم مرغ  زخمی
نمانده پای رفتن نمانده پای ماندن           نه دیگر از حقیقت مانده ردی
صلابت بغض و کینه جنگ و دعوا              به راه راستی هابسته سدی
چرا دنیا سیاه است و سیه روی               تمام عمر گشتم نیست حقی
خدایا قلب من از بد رها کن                     دلم را وقف ده با هرچه هستی
کلام آخرین حرفی است مبهم                  زبانم را تو شیرین کن به تلخ

صدایم را شنیدی جان جانان  
توجه کن گهی بر قلب یاران
نگاهی کن به دلهای شکسته
به این در ها که روی ماست بسته
بگویم درد دل تا گوش باشی
که از درد سخن  مدهوش باشی:
صورتم رنگ سیاهی ،قلبم از غم لبریز
زندگی دشمن من، کی توان با من زیست
هرچه هست تکراری لحظه ها تو خالی
سرپیچ زندگی تو به من معنایی
وچه دوری از من ،رفتی و نجوایی
می زند در گوشم ،سیلی زیبایی
بزدم فریادی رگباری
ولی بی فایده بود، دستم از دست تو افتاده بود
و من م تنها تر، زندگی پر ماتم
قلب من یخ زده از حس نبود یادت
و هم اکنون زندگی بی معناست
لحظه ها بی گرماست
همه گرما سرما، همه غم ها برما
مرگ راطلب باید کرد
رفت باید از این محمل غم
از این دهکده ی سرد و جدایی بی شک
میزنم تیغ سیه بر رگ سبزم شاید
خون قرمز مرهمی بود بر این درد سپید
 گا ه گاهی  هم با خود می اندیشم   جلوه های آفرینش در آیینه آدمی خود می گنجاند و نمایان می شود
با خود می گویم:
کیست پایدارتروبهتر از او؟
و کیست مهربان تر از او؟
وچه کس همانند او می بخشد؟
چه کس؟!
او خالق آسمان ها و زمین است
اوست که زنده می کند و میمیراند
او پروردگار من است
معبود من
عشق همین جاست  ؛در همین لحظه در خلوتم با خالق
آیا در گرفتاری ها  می توان  جز او به کسی  پناه برد؟
اما باز می گردم تا برای تنهایی ام جوابی بیابم
ندایی از درون می گوید:
تو تنها نیستی ؛خدا باتوست
آری من تنها نبودم
خداوند با من بود
ابرها سیاهی را در کام خود می کشند تا بار دیگر آسمان آبی شود
آبی.......
آبی تر از همیشه
تا بتوان روشن دید
آنچه که دیدنی است
....

ویک حس
حسی زیبا  به من می گوید:
ساده باید زیست اندر این  زمین         شک نباید کرد باید کرد یقین
سادگی را زنده دار،روبه مباش            سادگی  کن   زندگی  یعنی همین
هم صدای عشق باش با قلب پاک      قلب پاک از سادگی دارد طنین
عشق و ایمان هردو از یک گوهرند       عشق با یمان فقط گردد قرین
دل مبند بر هر کس و ناکس گلم          دشمنت بسیار است اندر کمین
بامن و من با توام ای بهترین               دست من با قلب توست ای نازنین
آری به راستی که این حس زیبا  سخن حق بود ،سخن عشقی جاوید در قلب من
سزای سجایای هر کس دهندکه در دل دو گوهر درخشد برون
به آن سان شود مهر حق در دلی که راهش  خدا باشد وسادگی
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی  ما رستگار

اثری از:سالار خزایی

متخلص به ابهام




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

شاید بپرسی از خودت کجام و در چه حالیم 

برای دل خوشیت میگم خوش باش عزیزم عالیم

اما حقیقت اینه که بدون تو شکسته ام

رو مرز مرگ و زندگی بدون تو نشسته ام

شاید بپرسی از خودت چی شد کجا رفته صدام

حق بده بهم که بعد تو نخوام با دنیا راه بیام

شاید بپرسی از خودت چی شد که بی نشون شدم

 

 برای دل کندن ازت ندیدی نصف جون شدم





تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

بيا برگرد

اگه صدام گرفته و گله از جدايي داره

شبام اگه سوت و كوره رنگه تنهايي داره

اگه دنيا به كامه من طعمه تلخه بي كسيمه

خاطراته با تو بودن اميده زندگيمه

 

.

.

.

اگه واسه من اين خونه بي تو شده يه ويرونه

دليله زنده بودنم تنها فقط عشقمونه

.

.

.

بيا برگرد به خونه دلم مي گيره بهونه

هنوزم منتظره يه روز بياي اي ديوونه

 

بيا برگرد عزيزم سينم دلي غمگين داره

بيا كه جاي خاليت هيچ وقت جانشين نداره




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

من خسته و بی هـــدف در کــوچه هـــای غربت ســـر گـــردانـــم فـــضای

شهر را غبار غربت ویاءس فرا گــرفــتـه دیــگــر خــسـته شده ام به دیواری

سرد و سیاه تکیه می دهم اما سایه ام مرا کشان کشان دنبال خو می برد

آخر مقصد و راه من کجاست هیچ کسی نیــست انــگار درایــن هــمــه بــا

هم غریبند همه همانند سایه ای ســیــاه با شـتـاب از کـنـار هم می گذرند

و خود را در گورسـتــان تـاریـک خـانـه هایـشـان پـنـهـان مـی کـنـنـد و مــن 

 

 

و سایه ام همچنان سر گردان زمان سالهاست که در اینجا گم شده اسـت 

و برای کسی مهم نیست که دست شب چنان زغــال زمـیـن و آسـمـان را 

 

 

سیاه کرده است سایه ام مرا به زیر اتاقی روشن می برد انـگــار شـخصی 

 

 

آنجاست که به روشنایی علاقه مند است و پشت پنــجــره ایـسـتـاده و بـه 

 

 

بیرون می نگرد چشمانش برقی عجیبی از امید دارد بــا چــشـمـانــــــــم 

به او می فهمانم به کشمکش احتیاج دارم تا با دسـتــش غــبـار غـربــت و

 

 

یاءس را از پیراهن روحم بتکاند پس عاشـقـانــه بــا او بــه راه مـی افــتــم 

تــــــــا شــــــــب را نــــــــــا بـــــــــود کـــــــنــــــیـــــــــــم




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

چند وقتی بود که میخواستم برای تو
درد این فلبی را که شکستی و رفتی بنویسم
اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت
و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ
خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و
همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده
قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدل و همزبانم بود جدا شوم ،
اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود
یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم
تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی
چرا با من آغاز کردی!
مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود
گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی
از ته دل دوست داشت
اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم
انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده
و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم
مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.
کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،
کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با
چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.
نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم
می خواستم عاشقترین باشم ،
برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.
آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،
همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.
دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.
این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.
این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،
راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما
دیگر دلم نمیتوانم حتی یک لحظه نیز با تو باشم.
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده
و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.
و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .
نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.
هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود
نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.
بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.
انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ،
دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.
خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 31
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 2221
بازدید کل : 705113
تعداد مطالب : 984
تعداد نظرات : 114
تعداد آنلاین : 1




javahermarket

Online User
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
تماس با ما