اشتباه اول من و تو یک نگاه بود
عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود
گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است
اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود
می دویدم و میان کوچه جار می زدم
های های گریه بود و اشک و درد و آه بود
گاه گریه می شدیم گاه خنده مثل شوق
این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود
جنگ بر سر من و خدا و عشق بود
سیب بی گمان در آن میانه بی گناه بود
هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم
گردی از عبورسرد آفتاب و ماه بود
آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا
با حضور آفتاب روز من سیاه بود
اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب
بر غریبی من و تو بهترین گواه بود
زیر چتر سایه ی تو خیس گریه می شوم
مثل آن زمان که دل هنوز سربراه بود
هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم
مانده ام کجا کجای کار اشتباه بود ...............
وقتی گریه کردیم گفتند بچه است
وقتی خندیدیم گفتند دیوانه است
وقتی جدی بودیم گفتند مغرور است
وقتی شوخی کردیم گفتند سنگین باش
وقتی سنگین شدیم گفتند افسرده است
وقتی حرف زدیم گفتند پر حرف است
وقتی ساکت شدیم گفتند عاشقه
حالا که عاشقیم میگن اشتباهه...........
مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از
سکوت است سکوتی که اگر نمایان شود
عالمی را به آتش می کشد در پس پوسته ی
حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است صدها جلد کتاب
یک دقیقه آن است و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد
شرابی که از آن افشرده ام دنیاییی را مست میکندودیگری را می کشد
مرا رها مکن
دوستت دارم اي .....
اي ... تكيه گاه و پناه
زيباترين لحظه هاي
پر عصمت و پر شكوه
تنهايي و خلوت من ! ...
زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند
با خود چه کرده ای؟ هر روز و هر لحظه
نگرانت می شوم که چه می کنی؟! غصه هایت را کجا دفن می کنی؟!
تنهاییت را با که قسمت می کنی؟!
اشک هایت را روی کدام کویر می باری؟!
کدام گل را سیراب می کنی؟!
با من چه کرده ای؟!
می خواهم فریاد بزنم:
با خود چه کرده ای؟ هر روز و هر لحظه
نگرانت می شوم که چه می کنی؟! غصه هایت را کجا دفن می کنی؟!
تنهاییت را با که قسمت می کنی؟!
اشک هایت را روی کدام کویر می باری؟!
کدام گل را سیراب می کنی؟!
با من چه کرده ای؟!
می خواهم فریاد بزنم:
تنهاییت برای من...
غصه هایت برای من...
همه بغض ها و اشک هایت برای من...
تو فقط بخند برایم... بخند
آنقدر بلند تا لب های خشکیده ام آب شوند
آنقدر بلند تا ابر ها اشک شوق بریزند
و کوچه ها عاشق شوند...
کاش اینجا بودی!
کاش بودی!
کاش بودی و ...
شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم...
هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟
مي نويسم , چون مي دانم
هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني!
حرف نمي زنم , چون مي دانم
هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي!
نگاهت نمي كنم , چون تو اصلاً
نگاهم را نمي بيني!
صدايت نمي زنم , زيرا اشك هاي
من براي تو بي فايده است!
فقط مي خندم ......
چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام
دیرگاهیست كه تنها شده ام / قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است / بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه زما هم بی خبر است / كه اسیر شب یلدا شده ام
من كه بیتاب شقایق بودم / همدم سردی یخ ها شده ام
كاش چشمان مرا خاك كنید / تا نبینم كه چه تنها شده ام
تمام احساساتمو تو صندوقچه قلبم دفن کردم.کلیدشم انداختم دور!
الان هیچ احساسی تو وجودم نیست!
نه غم!نه درد!نه عشق!نه نفرت!نه دوست داشتن!
میخوام بی روح باشم مثل سنگــــــــــــــــــــــــــ