خيلي حرفا تو دلمه...خيلي چيزا تو ذهنمه...خيلي خاطره ها درونم دارن رژه ميرن...فكر ميكنم...به تموم حرفا ، كارا ، رفتارا حتي آرزوهام ...گاهي اوقات ميگم كاش خدا ميزد تو سرم...ولي نه باز...
از خودم چي ميخواستم ، چي ميخوام؟؟؟؟
من كه دنبال آرامش بودم...دنبال يه جفت دست گرم...يه شونه واسه تكيه كردن بهش...يه قلب مهربون و بي ريا...دنبال...چرا؟ پس كو؟دوس دارم خيلي حرفارو بزنم ولي...نميشه...مگه اينجا جايي براي بازگو كردن دل نوشته هام نيست؟پس چرا اينجا هم معذبم؟؟؟
كجا باس رفت؟پيش كي؟
دلم دنبال كيه؟دنبال چيه؟
كاش ميشد فراموش كرد...
كاش ميشد رفت...كاش ميشد به رفتن ادامه داد...كاش ميشد وسط جاده رفت نايستاد...كاش ميشد وسط جاده رفت پشت سرو نگاه نكرد...كاش ميشد خيلي چيزارو انجام نداد...حتي كاش ميشد خود كاش نبود...
دلم بدجور دلتنگ شده...
جمعه اس...مثل همه ي جمعه هاي دلگير...
باز من موندم و اين مداد مشكي... و هيچ
نظرات شما عزیزان: