این عقربه ھای لعنتی نبودنت را فریاد می زنند !
این عقربه ھای لعنتی نمی دانند من تاب ندیدنت را ندارم .
این عقربه ھای لعنتی
این عقربه ھای لعنتی مرا به وحشت انداخته اند. جای خالیات را سوت می کشند. . .
این عقربه ھای لعنتی
نمی دانند من چشم انتظار مسافری ھستم که قلبم را به تاراج برده !
اینھا دارند روحم را سلاخی می کنند !
احساسم را نمی فھمند
من به بی تفاوتی چشمان تو عادت دارم اما این عقربه ھای لعنتی که نمی دانند تو می
آیی ، ھرچند دیر اما میآیی !
می دانم که میآیی
من برای آمدنت نذر کرده ام ، تمام دلتنگی ھایم را در آبکشبی خیالی می ریزم و ته مانده
ی غرور یخ زده ام را مینگرم
این شبھای بیقراریآتشم می زند و به چشمان خسته ام آب می پاشد
نظرات شما عزیزان: