بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...
چه اندازه تنهایم و در میان هیاهوی این شهر، چه اندازه بی کس...
بیا تا برایت بگویم چه سخت است تنها شدن در مسیری که یک «همسفر»
واژه ی آشنایی است...
چه سخت است اندوه دل را نگفتن
چه سخت است بی همسفر جاده ی زندگی را گذشتن...
بیا تا برایت بگویم که در روزهای نخستین بی تو،
بهار دلم پر کشید و سراسر خزان شد...
از آن لحظه ی رفتنت شادی دل، چه آسان گذشت و نهان شد...
بیا تا برایت بگویم چه اندازه دلتنگی من بزرگ است...
چه اندازه دلگیرم از آرزوها ،که بی تو نماندند و از تک درخت دلم پر کشیدند...
چه اندازه خسته از این فکرهایی که مردم، چگونه می مرگ را سرکشیدند...
بيا تا برايت بگويم از آرزو هيچ نماند...
بیا تا برایت بگویم که من، چه اندازه بیزارم از آن نسیمی که عطر تنت را ربود...
از آن گرد و خاکی که بر رد پایت نشست...
از آن لحظه هایی که رفتند و بردند و تنها یاد تو را بر دل من نشاندند...
بیا تا برایت بگویم... بگویم که بی تو نه رفتم ، نه ماندم...
بگویم که بی تو شکستم و با غم برایت نوشتم:
چه سخت است اندوه دل را نگفتن...
چه سخت است بی همسفر جاده ی زندگی را گذشتن...
نظرات شما عزیزان: