نه اینکه باران باریده باشد و من بارانی باشم
نه..!
من اصلا حال خوبی ندارم...
اگر خدا کمک میکرد و من محکم تر می ایستادم اینجا..
کسی نمیدید پاهایم از رفتن می لرزد..
تو آنقدر خوب هستی که حرف های سخت من و آنها را...
ساده گرفتی و لبخند زدی!
تو آنقدر خوب هستی که بعد حرف های تلخم گفتی تنها یک
آرزو داری و آن هم خوشبختی من است..
من ِ امروز دیگر من ِ آن روزها نیست..
من ِ امروز را مادر آغوش گرفته و دارد زااار میزند..
من ِ امروز را با دود ِ سیگار طرح کشیده اند..
من اگر اشک میریزم! نه به خاطر پایان قصه نیست!
به خاطر سختی شروع قصه است...
به خاطر همه آنروزها که کل شهر زیر پای ِ ما بود و
همه حسود بودند به کنار هم بودن من و ما...
برای آن روزهاییست که بودی وقتی همه چیز برای من سخت بود..
ولی امروز که تکرار سختی هاست..گفته ام ترکم کنی..!
قولی داده ام به اندازه تمام ستاره ها که نچیده ایم..
قولی داده ام به بزرگی خدا...!
دست های ِ کسی بعد تو دست هایم را میان دستانش نمیگیرد
و کنار هیچکس دیده نمیشوم..
قول داده ام..
قول داده ام ...تنها خوب ِ من...
میمانم روی حرفم..
تو برو...این دنیا دلتنگی می فروشد ! تو برو این دنیا... به من سخت میگیرد
تو برو..
ولی!
رحمی بکن ...رحمی بکن!
کمی آرام تر... . دستی تکان بده! رد پایی بزار..
نخواه اشک هایم ببارد...
من هنــــــــــــــــوز کودکم..!
نظرات شما عزیزان: