طفلک یتیم بود و با خانواده عموش زندگی میکرد .همیشه کمبود محبت رو میچشید. لباس های نو که پسر عموش تنش بود یا هدیه هاش و جشن تولدهاش... همیشه کنج اتاقش تنهایی با خودش خلوت میکرد. وقتی به پدر و مادر نیاز داشت اتاق های دیوار بهترین سنگ صبورش بودن. زمان میگذشت اما خبری از محبت نبود . سعی داشت با پسر عموش رابطه قوی داشته باشه اما ... بزرگ شد و رسید به سن 20 سالگی یک نوجوان بدون هیچ دوست و رفیقی با هزار کمبود که هیچ کدام گناه او نبود . با هزار بدبختی در سوپرمارکتی کاری پیدا کرده بود خیلی سخت بود که از عموش اون 10 تومن پولو بگیره! دختری دبیرستانی وارد شد با چهره ایی خیلی معصوم و زیبا . یک لحظه نگاهش به نگاه دختر خیره شد. قلبش به شدت شروع به لرزیدن کرد . دختر با حالتی خیلی دوست داشتنی تنها فقط یک لبخند به او زد ... پ.ن: اگه ادمی رو دیدیم که احساس کردیم کمبودی داره سریع توهین
نظرات شما عزیزان: