شب... پشت بوم... و صدای موزیک خفیفی که شنیده میشه: یه توهم توی لمس زندگی...
یه شلوار جین با یه بوت مشکی پامه و یه پتو دورم پیچیدم... یه بهمن کوچیک روشن هم کنج لبمه....
غیر از موزیک، سکوته و گاهی صدای اتومبیلهایی که دوردست در حال رفت و آمدن... با یه عالمه چراغ هایی که مثل نقطه های نورانی از دور معلومن و میدرخشن...
خستگی و سرما تو جونم رخنه کرده... نگاه میکنم به آسمون سیاه و ابری این شب و منتظر اولین شاخه نور ماه میمونم تا به چشمم بخوره...
پشت کمرم، نزدیک شونهام شروع میکنه به خارش... اول کمه اما به تدریج زیاد میشه... تنم گــُر گرفته و عرق سرد نشسته روی بدنم... پتو رو از دورم رها میکنم و با پنجه ها و ناخونام شروع میکنم به خاروندن پشتم... انقدر محکم میخارونم که پوستم کنده میشه و خون ازش شـره میکنه... تو حال خاروندن پنجه هام گیر میکنن به یه استخون نرم که انگار جاش اونجا نیست... استخون شروع میکنه به رشد کردن و از پشت کمرم میاد بیرون... تنم تشنج میکنه و استخون دوم از سمت راست پشتم هم میزنه بیرون...
چشمام سیاهی میرن و چاردست و پا به زمین میوفتم... تنم خیس عرقه و مثل بید میلرزم...
سرم رو بالا میگیرم و به قرص کامل ماه نگاه میکنم... روی دو پام به سختی وای میستم و با دستام استخونهای بیرون اومده رو لمس میکنم... استخونهایی که حالا پوشیده شده از پرهای مشکی...
سرم رو به پشت میچرخونم و روی کمرم دو تا بال مشکی رو میبینم که میتونم تکنوشون بدم...
عرق رو از پیشونیم پاک میکنم و روی لبه پشت بوم می ایستم...
دو تا بال میزنم و بعد... میپرم...
چیزنوشت: نیم ساعت بعد نور چرخون قرمز آمبولانس روی دیوارها دیده میشن...
علت مرگ: توهم...
چیزنوشت2: قصه ما به سر رسید... کلاغه................. مــُـرد...
نظرات شما عزیزان: