میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و ویرانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
عاشقی همیشه وصل نیست
اصل وصل نیست
عاشقی اینه که
از معشوق دور باشی
ازدلتنگی ناله وزاری کنی
اون ناز باشه وتونیاز
دراین شبهای دل تنگی که غم با من هم آغوشه
بجز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه هم دردآوایی با من یک دل نمی خونه
از این سرگشتگی بیزارم وبیزار
ولی راه فراری نیست از این دیوار
نظرات شما عزیزان: