حال خوب من
اس ام اس....پـ نـ پـ....خلاصه همه چی توشه

مرجع خبری پرسپولیس : سایت ایریش تایمز ایرلند در گزارشی به درخشش ایمن زاید مهاجم لیبیایی پرسپولیس در دربی پایتخت پرداخت.

 

به گزارش مرجع خبری پرسپولیس؛ در این گزارش به محبوبیت عجیب زاید در پی هت تریک خاطره انگیز در دربی پایتخت اشاره شده و آمده است: ایمن زاید که به نظر می رسید برای شرکت در جام ملت های آفریقا به اردوی لیبی ملحق خواهد شد طی یک ماه گذشته روی تمرینات تیم باشگاهی اش متمرکز شد.

 

زاید در نهایت موفق شد با هت تریک در مهمترین مسابقه فوتبال باشگاهی آسیا شهرتی عجیب و غیر قابل باور در میان هواداران پرسپولیس پیدا کند.

 

ایریش تایمز در ادامه آورده است: ایمن زاید در ورزشگاه آزادی، همان ورزشگاهی که تیم ملی ایرلند یک دهه قبل در آن مقابل تیم ملی ایران شکست خورده بود، در کمتر از 10 دقیقه سه بار موفق به گلزنی شد، در شرایطی که تیمش 2-0 از رقیب سنتی عقب بود و با یک بازیکن کمتر بازی را دنبال می کرد.

 

زاید در گفت و گو با ایریش تایمز در خصوص حال و هوای این روزهایش می گوید: من در مهمترین دربی آسیا موفق شدم هت تریک کنم، در تیمی بازی می کنم که هوادارانش به دیوانه های فوتبال معروف هستند. باید اعتراف کنم یکی از تاثیرگذار ترین روزهای زندگی ام را پشت سر گذاشتم، جو ورزشگاه به گونه ای بود که هرگز مثل آن را تجربه نکرده بودم و صحنه هایی را دیدم که باور کردنش سخت بود. حتی شادی هواداران پرسپولیس پس از این پیروزی خاطره انگیز به سقف اتوبوس کشیده شد!

 

وی افزود: هواداران پرسپولیس در هتل مرا در آغوش می کشیدند و می گفتند تو نمی فهمی چه کاری انجام داده ای! وقتی وارد هتل شدم یک مراسم عروسی در حال انجام بود و مهمان ها اصرار داشتند من در این مراسم شرکت کنم، یکی از مهمانان به خاطر قدردانی یک صد دلاری به من هدیه داد.

 

 

 

 

زاید ادامه داد: صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم، نگران شدم که مبادا همه این اتفاقات یک رویا بوده باشد اما شور و حال کارمندان هتل ترس من را از بین برد. هتل من در یک منطقه دوست داشتنی از شهر تهران قرار دارد و مردم هنوز برای ملاقات من به هتل می آیند. وقتی به خیابان می روم مردم مرا متوقف می کنند تا تشکر کنند. این در حالی است که تیم ما با صدر جدول فاصله دارد اما برای هواداران پرسپولیس پیروزی در دربی ارزشی کمتر از قهرمانی ندارد.

 




تاریخ: یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

مرجع خبری پرسپولیس : بهترین خط حمله نیم فصل دوم لیگ برتر به طور مشترک در اختیار پرسپولیس و فولاد است.

 

به گزارش مرجع خبری پرسپولیس؛ پرسپولیس علاوه بر پیروزی خاطره انگیز مقابل استقلال این تیم را از صدر جدول رده بندی لیگ پایین کشید. این پیروزی موجب شد تا مصطفی دنیزلی از حیث عملکرد از زمان حضور در پرسپولیس موفق تر از پرویز مظلومی در استقلال باشد.

 

نگاهی به جدول رده بندی دور برگشت بازی ها نشان می دهد که بهترین خط حمله در میان تمام تیم ها به طور مشترک به پرسپولیس و فولاد تعلق دارد. بهترین خط دفاعی نیز با یک گل خورده در اختیار ملوان است و سپاهان با پنج پیروزی متوالی بهترین عملکرد را در میان همه تیم ها در اختیار دارد.

 

 

عدم توقف راه آهن که در نیم فصل نخست رکورددار تساوی های لیگ بود نیز ار نکات جالب توجه نیم فصل دوم محسوب می شود.





تاریخ: یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

مرجع خبری پرسپولیس : سایت خبری ساکروی روز گذشته از احتمال حضور مدافع تیم ملی فوتبال گینه در پرسپولیس خبر داد.

 

ساکروی روز گذشته در خبری مدعی شد عمر کالابانه مدافع 30 ساله تیم ملی گینه که در حال حاضر به همراه تیم کشورش در جام ملت های آفریقا حضور دارد با امضای قراردادی از مانیااسپور ترکیه به پرسپولیس خواهد پیوست.

 

این مدافع 187 سانتی متری که متولد سال 1981 است سابقه بازی در فرانسه را به همراه تیم اوسر در کارنامه دارد. این مدافع پس از نایب قهرمانی در سوپر جام فرانسه از سال 2006 تا 2011 در اختیار مانیااسپور ترکیه بوده است.

 

 

ساکروی در حالی از حضور این بازیکن خبر می دهد که ویکی پدیا تیم جدید این بازیکن را یک تیم صهیونیستی معرفی کرده است. سایت ترانسفر فوتبال قیمت این بازیکن را برای هر فصل یک میلیون یورو عنوان کرده است.





تاریخ: یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

پلیس نگه­م داشت جریمم کنه، گفت: کارت، گواهینامه، دادم بهش نگا میکنه به کارته نگا میکنه به من میگه امین توئی؟ گفتم: پـَـــ نــه پـَـــ من یه پرندم آرزو دارم تو یارم باشی کنارم باشی

به مامانم میگم کفشای نوی من کجاست؟ میگه میخوای بپوشی؟ می گم : پـَـــ نــه پـَـــ میخوام موقع خواب بگیرم بغلم آخه طاقت دوریشونو ندارم

رفته بودم خونه دوستم ، گفتم دستشویی کجاست ؟ گفت می خوای بری دستشویی ؟ گفتم: پـَـــ نــه پـَـــ می خوام اطلاعات عمومی مو زیاد کنم

زنگ زدم خونه میگم همین الان پروازم نشسته، رسیدم، بابام میگه سالم رسیدی؟ می گم پـَـــ نــه پـَـــ تو یه سانحه هوایی کشته شدم، شما دارید با جعبه سیاه من صحبت میکنید

لباس سربازی تو تنم کیسه انفرادی پشتم همسایمون میپرسه داری میری سربازی؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ میخوام برم دریا کنار دریا کنار هنوز قشنگه

دوستم پستچی دیده میگه پستچیه؟ پـَـــ نــه پـَـــ ((گاد فادره )) داره مشخص می کنه کی مافیا باشه کی پلیس

من : آقا میشه ماشینتو از جلوی در پارکینگ برداری! اون: مگه ماشین داخل پارکینگه؟ پـَـــ نــه پـَـــ کمد لباس هامون اونجاست

باماشین رفته بودیم بیرون بعد از دوساعت برگشتیم خونه خواهرم میگه بزنم تو میگم: پـَـــ نــه پـَـــ بزنم به تخته رنگروت واشده مثه دریا شده

خیابون خوردم به یکی وسایلاش ریخت رو زمین خیس شد دوستم میپرسه خجالت (کشیدی)؟میگم پ ن پ نقاشی کشیدم دادم دستش از دلش دراد




تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....

 

خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.





تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

 

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.





تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...

 

سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.





تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

 

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند





تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

 

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد





تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم....

 

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...




تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 367
بازدید دیروز : 40
بازدید هفته : 687
بازدید ماه : 407
بازدید کل : 721473
تعداد مطالب : 984
تعداد نظرات : 114
تعداد آنلاین : 1




javahermarket

Online User
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
تماس با ما