نبودنتـــــ بهترین بهانهـــ استـــــ
برای اشکــــــــ ریختنـــــ
ولی کاش بودی تا اشکهایمـــ از شوق دیدارتـــــــ سرازیر میشد
کاش بودی و دست ــــهای مهربانتــــــ
مرهم همهــــــ دلتنگی ــهــــا و نبودن ـــهــایتـــــــ میشد
کاش بودی تا سر بهـــ روی شانهـــ ـــهـــای مهربانتــــ میگذاشتم
و دردــهــایم را به گوش تو می رساندم
بدون تو عاشقی برایم عذابــــ استـــ
مــــــن اینجــــــــا
دلتنگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی هـایـم را
روی کفـــــــــــ دستــــم
ماننــد یکـــــــــــ قلــب تنهــــا
نقـاشـــــی مـی کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
دستــــی کـه
روزی دسـت هـای تــــــــــــــــو
گـرمــــــا بخـش آن بـــــــود
و امــــــــروز
از ســـردی ایـن همــه فـاصلـــ ـــــــ ــ ـه و دلتنگـــــــــی
یـــــــــــخ زد
امشبـــــــــــ چقــــدر نبــــــــــــودنت را
حــس مـی کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
دلــم بهـانــــــــه ات را مـی گیــــرد
صـــــدایت در گــــــوشـم مـی پیچـــــــــــــــــد
و مــــــن مـی گـــــویـم
هـان! مـــرا صـــــــــــدا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی ؟!
بــر مـی گــــــــــــــردم
تـــــــــــــــــــــــــو نیستـــی
و ایـن یکــــــــ خیـــال عـاشقانــــــــــــه است
بـه دستانم خیــــــــــره مـی شــوم
حلقــــــه ی دوستــــــــــــــــی ات
هنـــــوز در کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دستــــم
کنـــار همـان قلــــب تنهـــــــــــا
جـــــــــــــــــــای دارد
و مــــــــن همچنــــان
دلــم تنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ است
یادته یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده ... گفتم اگه بارون نیامد چی؟ گفتی اگه چشمای تو بباره آسمون گریش میگیره... گفتم: یه خواهش دارم وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار - گفتی به چشم... حالا من دارم گریه میکنم و آسمون نمیباره... تو هم اون دور دورا ایستادی به من میخندی
این عقربه ھای لعنتی نبودنت را فریاد می زنند !
این عقربه ھای لعنتی نمی دانند من تاب ندیدنت را ندارم .
این عقربه ھای لعنتی
این عقربه ھای لعنتی مرا به وحشت انداخته اند. جای خالیات را سوت می کشند. . .
این عقربه ھای لعنتی
نمی دانند من چشم انتظار مسافری ھستم که قلبم را به تاراج برده !
اینھا دارند روحم را سلاخی می کنند !
احساسم را نمی فھمند
من به بی تفاوتی چشمان تو عادت دارم اما این عقربه ھای لعنتی که نمی دانند تو می
آیی ، ھرچند دیر اما میآیی !
می دانم که میآیی
من برای آمدنت نذر کرده ام ، تمام دلتنگی ھایم را در آبکشبی خیالی می ریزم و ته مانده
ی غرور یخ زده ام را مینگرم
این شبھای بیقراریآتشم می زند و به چشمان خسته ام آب می پاشد
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»
یه روز دیگه گفت: «میخوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
یه روز تو نامهش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه میدونی؟من اینجا خیلی تنهام»
براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره میدونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه
(من هنوز هم خیلی تنهام)
تنها بودن بهتر از تنها شدن است
یادم نرود که:
من تنها هستم، اما تنها من نیستم...
پناه بگیرید
باز تنهایی در راه است...!
چقــــــــــــــدر کم تــــــــوقع شده ام...
نه آغوشت را میـــــــــخواهم، نــــــــــه یک بوســــــــــــه !
نــــــــــه دیگر بودنت را !!!
همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست...!
مــــــرا به آرامش میرساند...
حتی... اصطحکاک ســــــــــــایه هایمان..
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...
چه اندازه تنهایم و در میان هیاهوی این شهر، چه اندازه بی کس...
بیا تا برایت بگویم چه سخت است تنها شدن در مسیری که یک «همسفر»
واژه ی آشنایی است...
چه سخت است اندوه دل را نگفتن
چه سخت است بی همسفر جاده ی زندگی را گذشتن...
بیا تا برایت بگویم که در روزهای نخستین بی تو،
بهار دلم پر کشید و سراسر خزان شد...
از آن لحظه ی رفتنت شادی دل، چه آسان گذشت و نهان شد...
بیا تا برایت بگویم چه اندازه دلتنگی من بزرگ است...
چه اندازه دلگیرم از آرزوها ،که بی تو نماندند و از تک درخت دلم پر کشیدند...
چه اندازه خسته از این فکرهایی که مردم، چگونه می مرگ را سرکشیدند...
بيا تا برايت بگويم از آرزو هيچ نماند...
بیا تا برایت بگویم که من، چه اندازه بیزارم از آن نسیمی که عطر تنت را ربود...
از آن گرد و خاکی که بر رد پایت نشست...
از آن لحظه هایی که رفتند و بردند و تنها یاد تو را بر دل من نشاندند...
بیا تا برایت بگویم... بگویم که بی تو نه رفتم ، نه ماندم...
بگویم که بی تو شکستم و با غم برایت نوشتم:
چه سخت است اندوه دل را نگفتن...
چه سخت است بی همسفر جاده ی زندگی را گذشتن...
دیرگاهیست كه تنها شده ام / قصه ی غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است / بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه زما هم بی خبر است / كه اسیر شب یلدا شده ام
من كه بیتاب شقایق بودم / همدم سردی یخ ها شده ام
كاش چشمان مرا خاك كنید / تا نبینم كه چه تنها شده ام
تمام احساساتمو تو صندوقچه قلبم دفن کردم.کلیدشم انداختم دور!
الان هیچ احساسی تو وجودم نیست!
نه غم!نه درد!نه عشق!نه نفرت!نه دوست داشتن!
میخوام بی روح باشم مثل سنگــــــــــــــــــــــــــ