چی شد که سیگاری شدی؟
یه شب بارون میومد … خیلی تنها بودم.
-- چی شد که ترک کردی؟
...یه شب بارون میومد … دیگه تنها نبودم.
-- چی شد الکلی شدی و سیگار رو دوباره شروع کردی؟
یه شب بارون میومد … دوباره تنها شدم.
-- چی شد آوردنت اینجا، بستریت کردن؟
یه شب بارون میومد … خیلی تنها بودم… تو خیابون دیدمش … اون تنها نبود!
از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگینند!
زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند
اینـــ که نامشـــ زندگیستــــ
منـــ را کشتـــ !
مانده امـــ ...
آنـــکه نامشـــ مرگـــ استـــ با منـــ چه می کند؟!
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر ميگويم به يادت در قفس غمگين و خسته
من چه تنها و غريبم بي تو در درياي هستي
ساحلم شو غرق گشتم بي تو در شب هاي مستي
سلام ماهی ها... سلام، ماهی ها
سلام، قرمزها، سبزها، طلائی ها
به من بگوئید، آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شب های شهر، بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنيده ايد
که از ديار پری های ترس و تنهايی
به سوی اعتماد آجری خوابگاه هاا،
و لای لای کوکی ساعت ها،
و هسته های شيشه ای نور - پيش می آيد؟
و همچنان که پيش می آید
ستاره های اکليلی، از آسمان به خاک می افتند
و قلب های کوچک بازيگوش
از حس گريه می ترکن
به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم...
یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم.
یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره.
یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه ای دلشو بشکونم.
یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم.
یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.
یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم...
می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه.
تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه.
توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه.
می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی...
می خوام تنها باشم...
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری ھم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی ھم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
تو سیگار رو خاموش کن
تا بگم
چطور میشه با گریه هم دود شد
چطور میشه با خنده هم زخم خورد
چطور میشه با عشق نابود شد...
كاش می دانستم...
چه كسی این سرنوشت را برایم بافت...
آنوقت به او میگفتم...
یقه را آنقدر تنگ بافته ای...
كه بغض هایم را نمی توانم فرو دهم
الا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه!؟
بگذار همه چیز را از وسط قیچی کنم
تا تو...
در نیمی باشی
و من ...
در نیمی دیگر
راستی ...
با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام چه می کنی؟!