گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس میگوید؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی، روی تو را
كاشكی میدیدم.
شانه بالا زدنت را،
– بی قید -
و تكان دادن دستت كه،
– مهم نیست زیاد-
و تكان دادن سر را كه ،
– عجیب! عاقبت مرد؟
افسوس
كاشكی میدیدم!
من به خود میگویم:
«چه كسی باور كرد
«جنگل جان مرا
«آتش عشق تو خاكستر كرد؟
یادته بهم گفتی:
هر وقت خواستی گریه کنی
برو زیر بارون که نکنه نامردی
اشکاتو ببینه و بهت بخنده..
گفتم:اگه بارون نیومدچی؟
گفتی:اگه چشات بباره
آسمون گریه اش میگیره..
گفتم:یه خواهشی دارم ازت
وقتی آسمون چشام خواست
بباره تنهام نذار؛گفتی:به چشم
حالا من دارم گریه میکنم و
آسمون نمیباره
توهم اون دور وایستادی و
داری بهم می خندی…..
فقط یک پیک از شراب نگاهت خوردم
چند ساله بودند این چشمانت ؟!
عمری گذشت و
هنوز وقتی به چشمانت نگاه می کنم
تلو تلو می خورم
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم.
دیدی كه دلت دوباره پرواز كرده...
دیدی كه دلت دوباره آواز كرده...
آواز زندگانی
آواز مهربانی...
آواز با من بودن
آواز دل سپردن...
آواز عشقی دیگر
آواز مهری دیگر...
آواز شكوفایی
آواز پروایی...
دل تو خواند و به اینجا رسید
چه كنم با دل غم دیده ام...
كه خواند و به هیچ جا نرسید..
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب
من نمیدانم
كه چگونه میتوانم
به كسی ثابت كنم
این آن چیزی نیست كه میخواهد
این آن چیزی نیست كه میخواهم
من نه تنهایش گذاشتم...
نه تنهایی اش را میخواهم...
اما این تو هستی كه مینشینی
و با خودت می اندیشی...
كه من چقدر گناه كارم...
چقدر سنگین دلم...
چقدر زیاد،تو را نمی خواهم...
چه كنم...
چه كنم با تویی كه هزار فكر رنگ و وارنگ
در خیالت میپرورانی و
من میمانم با یك دنیا انگشت اشاره
به سمتم...
وقتی سکوت دهکده را،
برگشت گله های هیاهوگر،
آشفته می کند؛
و باد این اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان،
در کوچه باغ دهکده می پیچد،
یاد از تو می کنم
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
بیهوده انتظار تو را دارم
هرچند اینجا
بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است...
باتشکرازromina
سردم که می شود
تمام ِ اجاق هایِ جهان برایم عشوه گری می کنند
اما من تصمیم خودم را گرفته ام ...
برایِ گرم شدن
باید که تا آخر عمردنبال دست هایِ تو باشم
باتشکرازbahar
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت اشک می ریزیم بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم....... بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس نمی فهمد..هیچ کس
باتشکرازtara