حال خوب من
اس ام اس....پـ نـ پـ....خلاصه همه چی توشه

از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگینند!

زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!

زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.

پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند




تاریخ: پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

لحظات شادی خداراستایش کن.

لحظات سختی خداراجستجوکن

.لحظات آرامش خدارامناجات کن

ودرتمام لحظات خداراشکرکن.




تاریخ: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

روزي مردي خواب عجيبي ديد. ديد كه پيش فرشته هاست 

وبه كارهاي آنها نگاه مي كند. هنگام ورود،دسته بزرگي از 

فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي

را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند،باز مي كنند وآنها را

داخل جعبه مي گذارند.مرد از فرشته اي پرسيد شما چه كار

مي كنيد؟فرشته درحالي كه داشت نامه يي را باز مي كرد،

گفت اينجا بخش دريافت است وما دعاها وتقاضاهاي مردم

از خداوند را تحويل مي گيريم.مرد كمي جلوتر رفت.باز تعدادي

از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و

آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند.مرد پرسيدشماها

چه كار مي كنيد؟يكي از فرشتگان با عجله گفت اينجا بخش

ارسال است،ما الطاف ورحمت هاي خداوند را براي بندگان به

زمين مي فرستيم.مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه

بيكار نشسته است.با تعجب از فرشته پرسيد شما چرا بيكاريد؟

فرشته جواب داد اينجا بخش تصديق جواب است.مردمي كه

دعاهايشان مستجاب شده،بايد جواب بفرستند ولي فقط

عده بسيار كمي جواب مي دهند.مرد از فرشته پرسيد مردم

چگونه مي توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ دادبسيار ساده،

فقط كافيست بگويند

 

         خدایا شکر





تاریخ: پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

در اين دنياي وانفسا
كدامين تكيه گه را تكيه گاه خويشتن سازم
نميدانم
نمي دانم خداوندا.
در اين وادي كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جاي خوش دارد.
كدامين حالت و حال و دل عالم نصيب خويشتن سازم
نمي دانم خداوندا
به جان لاله هاي پاك و والايت نمي دانم
دگر سيرم خداوندا.
دگر گيجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.

پناهم ده .
اميدم خداوندا .
كه ديگر نا اميدم من و ميدانم كه نوميدي ز درگاهت گناهي بس ستمبار است و ليكن من نميدانم
دگر پايان پايانم.

هميشه بغض پنهاني گلويم را حسابي در نظر دارد و مي دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بي جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمي گويم؟
چرا با من نمي گويند ياران رمز رهگشايي را؟
همه ياران به فكر خويش و در خويشند. گهي پشت و گهي پيشند
ولي در انزواي اين دل تنها . چرا ياري ندارم من . كه دردم را فرو ريزد
دگر هنگامه ي تركيدن اين درد پنهان است
خداوندا نمي دانم
نمي دانم
و نتوانم به كس گويم
فقط مي سوزم و مي سازم و با درد پنهاني بسي من خون دل دارم. دلي بي آب و گل دارم
به پو چي ها رسيدم من
به بي دردي رسيدم من
به اين دوران نامردي رسيدم من
نميدانم
نمي گويم
نمي جويم نمي پرسم
نمي گويند
نمي جوند
جوابي را نمي دانم
سوالي را نمي پرسند و از غمها نمي گويند
چرا من غرق در هيچم؟
چرا بيگانه از خويشم؟
خداوندا رهايي ده
كلام آشنايي ده
خدايا آشنايم ده
خداوندا پناهم ده
اميدم ده
خدايا يا بتركان اين غم دل را
و يا در هم شكن اين سد راهم را
كه ديگر خسته از خويشم
كه ديگر بي پس و پيشم
فقط از ترس تنهايي
هر از گاهي چو درويشم
و صوتي زير لب دارم
وبا خود مي كنم نجواي پنهاني
كه شايد گيرم آرامش
ولي آن هم علاجي نيست
و درمانم فقط درمان بي درديست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نيازي جاودانش هست




تاریخ: سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

خداوندا

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر به تن داری

برای لقمه ی نانی

غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی

زمین و آسمان را کفر می گویی !! نمی گویی؟

خداوندا!!

اگر با مردم آمیزی

شتابان در پی روزی

ز پیشانی عرق ریزی

شب آزرده ودل خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین آسمان را کفر می گویی!! نمی گویی؟


خدا وندا!!

اگر در ظهر گرماگیر تابستان

تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری

لبت را بر كاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی!! نمی گویی؟




تاریخ: یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)


(این اثر مرکب است از غزل ،مثنوی،شعر نو ونثر مسجع ودکلمه)
در این دنیای پر غم ای خدایا ؛تو هستی یار من ای مهربانم ،من اینجا  بی توام تنهای تنها، اسیر ثروت و شهوت دنیا، جدایم کن تو از خواب سیاهم، صدای خفته ام در سینه بشنو:

وکیل من جوابم ده به گرمی                   که نتوان یافت دیگر بار سختی
چراغی سوی ماانداز شاید                     که  برگرددبه دامانت به سختی
کلبه ام سرد و خموش در درد و غم ها      به دربارم تو برگرد رنگ زردی
سکوت وهمهمه گرما وسرما                   تمام عمر بودم مرغ  زخمی
نمانده پای رفتن نمانده پای ماندن           نه دیگر از حقیقت مانده ردی
صلابت بغض و کینه جنگ و دعوا              به راه راستی هابسته سدی
چرا دنیا سیاه است و سیه روی               تمام عمر گشتم نیست حقی
خدایا قلب من از بد رها کن                     دلم را وقف ده با هرچه هستی
کلام آخرین حرفی است مبهم                  زبانم را تو شیرین کن به تلخ

صدایم را شنیدی جان جانان  
توجه کن گهی بر قلب یاران
نگاهی کن به دلهای شکسته
به این در ها که روی ماست بسته
بگویم درد دل تا گوش باشی
که از درد سخن  مدهوش باشی:
صورتم رنگ سیاهی ،قلبم از غم لبریز
زندگی دشمن من، کی توان با من زیست
هرچه هست تکراری لحظه ها تو خالی
سرپیچ زندگی تو به من معنایی
وچه دوری از من ،رفتی و نجوایی
می زند در گوشم ،سیلی زیبایی
بزدم فریادی رگباری
ولی بی فایده بود، دستم از دست تو افتاده بود
و من م تنها تر، زندگی پر ماتم
قلب من یخ زده از حس نبود یادت
و هم اکنون زندگی بی معناست
لحظه ها بی گرماست
همه گرما سرما، همه غم ها برما
مرگ راطلب باید کرد
رفت باید از این محمل غم
از این دهکده ی سرد و جدایی بی شک
میزنم تیغ سیه بر رگ سبزم شاید
خون قرمز مرهمی بود بر این درد سپید
 گا ه گاهی  هم با خود می اندیشم   جلوه های آفرینش در آیینه آدمی خود می گنجاند و نمایان می شود
با خود می گویم:
کیست پایدارتروبهتر از او؟
و کیست مهربان تر از او؟
وچه کس همانند او می بخشد؟
چه کس؟!
او خالق آسمان ها و زمین است
اوست که زنده می کند و میمیراند
او پروردگار من است
معبود من
عشق همین جاست  ؛در همین لحظه در خلوتم با خالق
آیا در گرفتاری ها  می توان  جز او به کسی  پناه برد؟
اما باز می گردم تا برای تنهایی ام جوابی بیابم
ندایی از درون می گوید:
تو تنها نیستی ؛خدا باتوست
آری من تنها نبودم
خداوند با من بود
ابرها سیاهی را در کام خود می کشند تا بار دیگر آسمان آبی شود
آبی.......
آبی تر از همیشه
تا بتوان روشن دید
آنچه که دیدنی است
....

ویک حس
حسی زیبا  به من می گوید:
ساده باید زیست اندر این  زمین         شک نباید کرد باید کرد یقین
سادگی را زنده دار،روبه مباش            سادگی  کن   زندگی  یعنی همین
هم صدای عشق باش با قلب پاک      قلب پاک از سادگی دارد طنین
عشق و ایمان هردو از یک گوهرند       عشق با یمان فقط گردد قرین
دل مبند بر هر کس و ناکس گلم          دشمنت بسیار است اندر کمین
بامن و من با توام ای بهترین               دست من با قلب توست ای نازنین
آری به راستی که این حس زیبا  سخن حق بود ،سخن عشقی جاوید در قلب من
سزای سجایای هر کس دهندکه در دل دو گوهر درخشد برون
به آن سان شود مهر حق در دلی که راهش  خدا باشد وسادگی
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی  ما رستگار

اثری از:سالار خزایی

متخلص به ابهام




تاریخ: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

 

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.





تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

 

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد...

 

لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش  همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"




تاریخ: شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

 

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

 

 


 فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

 

 

 

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.


و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

 

 

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!





تاریخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)

خدای عزیز! اون کسی که همین الان مشغول خواندن این متنه، زیباست چون دلی زیبا داره
درجه یکه چون تو دوستش داری و بهش نظر کردی ، قدرتمند و قوی و استواره چون تو پشت و پناهش هستی
خدایا ! ازت می خوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترینها باشه
خواهش می کنم بهش درجات عالی دنیای و اخروی عطا بفرما و کاری کن ، به آنچه چشم امید دوخته
آنگونه که به خیر و صلاحش هست برسه انشاا...
خدایا! در سخت ترین لحظه ها یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین
 لحظه ها زندگی اش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه....




تاریخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,
ارسال توسط محمدمهدی(مهراد)
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 177
بازدید کل : 702898
تعداد مطالب : 984
تعداد نظرات : 114
تعداد آنلاین : 1




javahermarket

Online User
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
تماس با ما