رود چشم من خشک شده بود….
از حضور سرد تو…
از حضور بی نور تو…
از حضور بی حضور تو…
روزها پس روزها میگذرد
و من هنوز غرق آن روزی هستم
که چرا ،از حضور بی حضورت
لذت می بردم…؟!
گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس میگوید؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی، روی تو را
كاشكی میدیدم.
شانه بالا زدنت را،
– بی قید -
و تكان دادن دستت كه،
– مهم نیست زیاد-
و تكان دادن سر را كه ،
– عجیب! عاقبت مرد؟
افسوس
كاشكی میدیدم!
من به خود میگویم:
«چه كسی باور كرد
«جنگل جان مرا
«آتش عشق تو خاكستر كرد؟
یادته بهم گفتی:
هر وقت خواستی گریه کنی
برو زیر بارون که نکنه نامردی
اشکاتو ببینه و بهت بخنده..
گفتم:اگه بارون نیومدچی؟
گفتی:اگه چشات بباره
آسمون گریه اش میگیره..
گفتم:یه خواهشی دارم ازت
وقتی آسمون چشام خواست
بباره تنهام نذار؛گفتی:به چشم
حالا من دارم گریه میکنم و
آسمون نمیباره
توهم اون دور وایستادی و
داری بهم می خندی…..
وقتی از پنجره دلت
به آسمون آبی خوبیهایت می نگرم
احساسی در درونم می گوید
کاش وسعت آبی لحظه هایت
مال من بود
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مراشناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ، این لبان من این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری ، چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا
چند روز پیش وقتی داشتم تو فضای ذهنم قدم می زدم،
ناگهان به یک آدم برخوردم خیلی قیافه عجیبی داشت امّا می خندید یک نیشخند به من زد و رد شد
پشت کاپشنش نوشته بود:
من خودم را گم کرده ام
هر کس خود من را پیدا کرد هر چه زودتر به من خبر بدهد ،
خیلی جالب بود یک آدمی هم پیدا شده بود که فهمیده بود خودش رو گم کرده
به فکر فرو رفتم و با لحن شکاکانه ای به خودم گفتم : تو چی ؟؟
دیدم من خودم رو با خیلی چیزهای که امروزه در این مدرنیته مطرح است جایگزین
کرده ام و تازه فکر می کنم بله دیگه ما خیلی کارمون درسته و حرف نداریم
به خودم گفتم : امروزه
خودم = پولم!!
خودم = لباسم و مقامم!!
خودم = حرفم و تفکرم!!
خودم = آنچه مردم می گویند : تا من این جوری باشم!!
خودم = این جوری که نمیشه ، مردم چی می گویند!!
خودم = کارم !!
امّا کسی به من نگفته بود
خودم = انسانیت،مردانگی،آزاد اندیشی
به خودم گفتم : از فردا باید همه آدمها رو بیدار کنم
باید مثل همون آدمه بنویسم پشت کاپشنم آقا من خودم رو گم کرده ام
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آنرا از تو گرفتند
" عشق بورز به آنها که دلت را شکستند "
دعا کن برای آنها که نفرینت کردند
" درخت باش به رغم تبرها "
بهار شو و بخند که خدا هنوز آن بالا با ماست .
قصه ای را که تو در پلک های بسته ات میبینی ،من در
تصویر زندگیم ، بشکن این قفل لبهایت راو باز گوی
از احساس ناگفته ات ، نمیخواهی بگویی ؟!
پس انچه را که میخواهی در این دفتر عشق
بسرای با قلم رنگین کمان، و خطی
بشکن بر تنهایی من. دانم که
دانی جانم عاقبت از آن
توست،پس مزن اتش به جانم
چون که جانم جان توست !
روزگار روزگاریست
پر از ای كاش ها…
ای كاش میشد
كه فقط یك بار دیگر
نگاهت را به چشمانم
قرض بدهی…
ای كاش میشد
كه فقط یك بار دیگر
صدایت را به گوش هایم
برسانی…
ای كاش میشد
كه فقط یك بار دیگر
بوی عطر یاس گونه ات را
به مشامم برسانی…
چه فایده كه دیگر
نه نگاهت را میبینم
نه صدایت را میشنوم
و نه بوی عطر تو را حس میكنم…
تو رفتی و هنوز
صدای قدم های غمبارت در گوشم است…
گذشته ها گذشت
و تصویری نمایان گشت
كه فردا را نشانم داد….
تصویر نشان میداد
دست های بهم رسیده را
قلب های بخیه خورده را
تصویر نشان میداد
گذشت را
بخشش را
مهربانی را
در چشمهایت…
تصویر نشان میداد
آینده را
زیبایی را
و دوستی را…
دوستی تا ابد پایدار را….
تصویر نشان میداد
من را و
تو را….