عزيزم من نگاه تو را شعر می کنم و تو
شعر مرا نگاه می کنی
بازی عجیبی ست
شعر نگاه تو
روی قافیه های دلم می نشیند
و زبانم
این دیوانگی را می سراید
تو را به این نگاه عاشقانه قسم
به این تپش پر اضطراب که بر جانم می کوبد
به این امید که در قلبم جوانه می زند
تو را به تمامی عشق قسم
شعر چشمانت را از من مگیر
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت
،
دریا دزد کفشهای من
…مردی که ازدریاماهی گرفته بود ،روی ماسه ها نوشت
.دریا سخاوتمندترین سفره هستی
موج آمد و جملات را با خود شست …..
تنها برای من این پیام را گذاشت که
برداشتهای دیگران در مورد خودت را ،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی
وقتي دلم به سمت تو مايل نميشود
بايد بگويم اسم دلم ، دل نميشود
ديوانهام بخوان که به عقلم نياورند
ديوانهي تو است که عاقل نميشود
تکليف پاي عابران چيست؟ آيهاي
از آسمان فاصله نازل نميشود
خط ميزنم غبار هوا را که بنگرم
آيا کسي زِ پنجره داخل نميشود؟
ميخواستم رها شوم از عاشقانهها
ديدم که در نگاه تو حاصل نميشود
تا نيستي تمام غزلها معلّق اند
اين شعر مدتيست که کامل نميشود
برای دوباره نفس هایت که بی بهانه منتظرم…
برای تو…
برای راه من و تو…
برای بی من ماندنت…برای بی تو ماندنم…
برای خاطره ها…
برای عشق دلواپسم…برای تنهایی…
اینجا آخر خط رویاهانیست…
این صفحه خط هایش را برای جدایی ها آذین نساخته…
بی تو ….!
#
آدم هـا می آینـد …زنـدگی می کننـد…
می میـرنـد و می رونـد …
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای…
كفش هايم را به جاده می سپارم
و عبور می كنم
از همه ی خاطره هايمان . . .
از همه ی دلتنگی هايم . . .
و با او می روم
تا هركجا كه بخواهد !
بی خيال ِ اين همه دوست داشتن ِ من . . .
بی خيال ِ اين همه بيخيالی ِ تو. . .
بی خيال ِ تو!
بگذار مقصد ،
هر كجا كه می خواهد، باشد
آه سهراب عزیز!
دوست دارم بروم اما حیف،
قایقم کاغذی است
کاغذی بی بنیاد، که دلش خط خطی است.
با چنین قایقی از ریشه تهی
به کجا باید رفت؟
تا کجا باید رفت؟
چاره چیست؟
منتظر می مانم
منتظر تا روزی که بسازم از نو قایقی را
و به آب اندازم
آن زمان است که فریاد زنم:
قایقم کشتی نوح مقصدم کعبه و نور
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
رویای ”تو” مقابل ”من” گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای ”من” مقابل ”تو” – تو که نیستی! -
] دکتر بلند شد . . . و مرا روی تخت بست [
دارم یواش واش . . . که از هوش می ...رَ...رَ...
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!
یا علم یا که عقل . . . و یا یک خدای خوب . . .
_"باید چکار کرد تو را هیچی پرست؟ "
من از ... کمک! ... همیشه ... کمک! ... خسته تر ... کمک!
] مامان یواش آمد و پهلوی من نشست [
_ ”با احتیاط حمل شود که شکستنیـ….”
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!
دلتنگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی هـایـم را
روی کفـــــــــــ دستــــم
ماننــد یکـــــــــــ قلــب تنهــــا
نقـاشـــــی مـی کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
دستــــی کـه
روزی دسـت هـای تــــــــــــــــو
گـرمــــــا بخـش آن بـــــــود
و امــــــــروز
از ســـردی ایـن همــه فـاصلـــ ـــــــ ــ ـه و دلتنگـــــــــی
یـــــــــــخ زد
امشبـــــــــــ چقــــدر نبــــــــــــودنت را
حــس مـی کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
دلــم بهـانــــــــه ات را مـی گیــــرد
صـــــدایت در گــــــوشـم مـی پیچـــــــــــــــــد
و مــــــن مـی گـــــویـم
هـان! مـــرا صـــــــــــدا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی ؟!
بــر مـی گــــــــــــــردم
تـــــــــــــــــــــــــو نیستـــی
و ایـن یکــــــــ خیـــال عـاشقانــــــــــــه است
بـه دستانم خیــــــــــره مـی شــوم
حلقــــــه ی دوستــــــــــــــــی ات
هنـــــوز در کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دستــــم
کنـــار همـان قلــــب تنهـــــــــــا
جـــــــــــــــــــای دارد
و مــــــــن همچنــــان
دلــم تنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
است
باز باران ، بی طـراوت ،کو ترانــه؟!
سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیســــی
غم ، می خورد بر بام خانه ، طعـم ماتــم. یاد
می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوســه
می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش. می دویدم،
می دویـدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به
خورشید ترانـه ، رو بهسوی شادکامی . می دویدم ، می دویــــدم ،
هر چه دیدم غم فزا بود ، غضـــه ها و گریه ها بود ، بانگ شادی پــــــس
کجا بود؟ این که می بارد به دنیا ، نــــیست باران ، نیســـــــت باران ، گریه ی
پروردگار است، اشک می ریزد برایم. می پریدم از سر غم ، می دویـــــــــــدم مثل
مجنون ، با دو پایی مانده بر ره از کنار برکه ی خون. باز باران ، بی کبـــــــــــــوتر ، بوف
شومی سایه گســــتر ، باز جادو ، باز وحشـــــت ، بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانــــــــه؟!
کو حقیقـــــت؟! هر چه دیــــدم زیر باران ، از عبــــث پر بود و از غم ، لیک فهمـــــیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوگواری